شازده کوچولوشازده کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

شازده کوچولو

یکی منو بشونه سر جام !

رادمهر دیگه هیچ رقمه راضی به افقی شدن نمیشه! تا میذارمش تو جاش خودشو میکشه بالا سر و گردن و بالاتنه ش رو رو هوا نگه میداره و با چشماش التماس میکنه که تورخدا منو بشون ! تا انگشتامو میگیرم کنار دستاش فوری سفت و محکم دستامونو میگیره و خودشو زود میکشه بالا و یه لبخند رضایتی هم میزنه و ذوقی تو چشماش برق میزنه که بیا وببین! چند روزی م هست که خودشو میکشه و بالا  و می ایسته ! خدا میدونه از این پیشرفتایی هم که میکنه چه قد خوشحال میشه و احساس شعف و شادی میکنه !  -تمام روز دلش میخواد بیدار باشه و بازی کنه و خوابش خیلی کم شده ، عاشق اینه تو خونه بچرخونمش و همه چیو ببینه یا اینکه بشونمش جلوم و باش حرف بزنم ! -و حسابی هم با بابا بزرگش رفیق...
29 دی 1391

همه شعرای دنیا

اعتراف بکنم؟ اهم اهم ! راستش تا قبل تشریف فرماییه شازده هرجا تو وبلاگی میدیدم مامان مورد نظر متنی شعری ترانه ای نوشته در رابطه با حس مادرانه ش یا وصف عشقش به نی نی کوچولوش بی کوچکترین توجهی و ارتباطی وبلاگ رو میبستم !  الان میخوام اعتراف کنم تازه دارم معنی همه شعرای عاشقونه رو   تو رابطم با این فسقلی میبینم !  چند روزیه آهنگای فریبرز لاچینی با صدای سیمین قدیری رو که ماه ها پیش خریدم  رو برای پسرک میذارم ، به این آهنگ که میرسم انگار خودم سروده باشم احساساتی میشم !!!  در چشمَت دنیایی از لطف و زیبایی بر رویَت سایه‌ای از عشقی خدایی امروزَت را سرشار از شور کودکی فردایَت را روشن با نور دانایی ...
25 دی 1391

پسرکم با مامانش حرف میزنه!

چند روزیه که رادمهر موقع شیر خوردن هر از چندی ممه رو رها  میکنه رو دور و برش رو یه بررسی میکنه! چند روزی هم هست که موقع شیر خوردن یه سره یا کوتاه کوتاه اوممممم اومممم میگه ! خیلی بامزه ست!  اما دو روز پیش ، موقع شیر خوردن یهو سینه رو رها کرد برگشت به سمتم و گفت اِ اِ اِ اِ .....  داشتم به صفحه ی گوشی موبایلم نگاه میکردم ، برگشتم نگاهش کردم و خندیدم ، دوباره گفت اِ ...! و بعد خندان و خوشحال دوباره مشغول خوردن شد، چند ثانیه بعد دوباره برگشت تو چشمام نگاه کرد گفت  اِ اِ اِ‌  آ آ آ‌....!!! و خندید !!! وای این اتفاقی نبود ! داشت با هام حرف میزد! کلی چلوندمش فسقلیو! و کلی قند تو دلم آب شد ازین توجه ویژه و منح...
24 دی 1391

صد روز

اینم از پایان نود و نهمین روز زندگی پسرکم پسرکم صد روزه شد ، خدایا برای همه ی مهربونی هات ممنونم . و برای هزارمین بار ممنونم که این فرصت استثنایی ، شگفت و هیجان انگیز رو بهم دادی که مادری کنم ، برای پسرک نازنینم که شیرین و پاک و زیباست. - درست یک سال از پاگذاشتن شازده کوچولو به دلم گذشت ! سال گذشته روز شهادت امام رضا بود که یهو شور ی به دلم افتاد که نکنه این تاخیر و بی خبری از عادت همیشگی ، نشونه ی یه اتفاق جدیده؟!! و بود ! یه اتفاق بی نظیر ! خدایا شکر
21 دی 1391

کوچولوی خوش اخلاق

رادمهر بین خواب بعد از ظهرش بیدار شده و شیر میخواد، بغلش کردم و شیر میخوره تو خواب و بیدار، که یه دفعه... عچچچووووو !‌ یه عطسه که هرکاری کردم نرفت پی کارش !  رادمهرکم با چشمای سرخ و ترسیده کلی جا خورده و سینه هم از دهنش درومده ! با بهت نگاهم میکنه !  از خجالت و شرمندگی نمیدونم چیکار کنم! و با نگرانی نگاهش میکنم . چهرش به ش میخوره که الانا بزنه زیره گریه ... ولی ، یهو با خنده ی شیرین ش غافلگیرم میکنه !‌ جان دلم کوچولوی خوش اخلاق و مهربونم ! ممنون که از مامانی به خاطر این عطسه ی ناغافلی ناراحت نشدی ! 
20 دی 1391

مدل کوچولو ی من !

دیروز بعد از کلی تنبل بازی و چه کنم چه نکنم و استخاره ! بلخره پاشدم چند تا عکس از رادمهر بگیرم ، روز سه ماهگیش نتونستم بسکه درگیر دل درد بود، بند و بساط رو علم کردم برای عکاسی و خدا خدا میکردم باباش بتونه برای خندوندنش بیاد کمک، آخه با اینکه همه ی حالت هاشو دوست دارم و کلا اعتقاد دارم نی نی باید تو عکس کاملا رفتار طبیعیه خودشو نشون بده ، اما ازطرفی هیچ عکس درستی از خنده هاش نداشتم و میخواستم این دفعه اختصاصا از خنده هاش عکس بگیرم!  آخه بچه به این خنده رویی نباید دو تا عکس خنده رو داشته باشه؟!  خلاصه که مشغول شدیم و این بار بر خلاف تصورم پسرک انگار کلی هم از عکاسی خوشش اومده بود! اصلا اصراری نداشت برش داریم و بغلش کنیم!‌ با...
16 دی 1391

دلبری و عشوه درست ساعت چهار صبح!

اصولا رادمهر شبا شاید سخت بخوابه اما تا شش صبح عمیق میخوابه و فقط یکی دوبار حدود دو و نیم و چهار بیدار میشه بدون اینکه چشماشو وا کنه شیر میخوره و دوباره میخوابه  دیشب دیدم اهه اهه هاش درومده از تخت ش اوردمش بیرون و گذاشتمش که شیر بخوره ، دیدم نمیگیره و همچنان میگه اهه اهه ! گفتم باز دلش باد داره بلندش کردم باد دلش رو بگیرم ، باز فایده ای نداشت پاشدم رفتم یه لیوان آب خوردم و برگشتم ، تا رسیدم به تخت ، تو اون تاریکی زل زده به چشمام و به پهنای صورت لبخند میزنه! نگاه ساعت میکنم ، چهار و ده دقیقه صبحه ! و آقا سرحال و قبراق‌! شروع میکنه به نشونه ذوق زدگی دست و پا زدن !‌هه موندم چه کنم ؟! گیج خوابم و این پسرکم عین قند و نبات شیری...
13 دی 1391

سه ماهگی !

وای باورم نمیشه  پست قبلی کاملا پاک شده! با موبایل آپ کرده بودم چه حیف!  پسرک نازنینم سه ماهه شد! تغییراتش خیلی زیاد و شگفت انگیزن! واقعا بزرگ شدنش حس میشه !  ارتباطاتش خیلی قوی شده ، قشنگ به چهره ها دقت میکنه و واکنش نشون میده با خنده و آغو کردن ، کلی هم وقتشو صرف دنبال کردن آدمای دور و برش میکنه با نگاه !  آگه آگووو ! بووووو! اومااا ! ماااا ! اینگه ! اونگی! با اینا صحبت میکنه !‌ حسابی آواز میخونه و کلی ما رو میخندونه با این سوز و گدازی که آوازش داره ! مخصوصا قبل از خواب و موقع شیر خوردن  عاشق اینه که رو به محیط بغلش کنیم و ایستاده نگهش داریم و بچرخونیمش تو خونه ! واقعا دیگه چی از این بهتر؟!  خ...
13 دی 1391

فرشته ی کوچولو

میدمش دست باباش تا بتونم چند دقیقه چشمامو ببندم و استراحت کنم ، اما تمام مدت از دور به پاهای کوچولوش نگاه میکنم که تو ی هوا تکونشون میده و قلبم می تپه ... می تپه ... میذارمش تو بغلم ، دمر، با ولع به دنبال دستم که زیر چونه ش هست خودشو پایین میکشه و دستم رو ، مچم رو بازوم رو با حرص بامزه ای مک میزنه ملچ و مولوچ! دلم قنج میزنه ... تو بغلم داره شیر میخوره ، چشماش نه باز بازن نه بسته ی بسته و هی قیلی ویلی میرن ، داره آواز میخونه ! اونقد با حس میخونه و غر میزنه که من و پدرش هر دو به خنده میفتیم !  گذاشتمش توی بغلم تلویزیون روشنه ، رادیو هفت(‌برنامه شبانه )‌ موسیقی پخش میکنه ، با دقت کله شو میاره بالا ، و همونجور دمر ، با دقت ت...
5 دی 1391